بنویس عشق

بنویس عشق بخوان تنهایی

بنویس عشق

بنویس عشق بخوان تنهایی

خــون خــــــــدا

آه ای سفر کرده باز آ                                     باز آ و بنگر دوباره

این مرگ تدریجی من                                    جان دادن بیشماره

یادم نرفته که عباس                                      در اضطرابم نیامد

من ماندم و ناقه غم                                      اما رکابم نیامد




مشاهده تصویر در سایز اصلی

شعر فروغ فرخزاد

بازگشت


عاقبت خط جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار الود

نگهم بیشتر ز من می تاخت

بر لبانم سلام گرمی بود

شهر جوشان درون کوره ظهر

کوچه می سوخت در تب خورشید

پای من روی سنگفرش خموش

پیش می رفت و سخت می لرزید

خانه ها رنگ دیگری بودند

گرد الوده تیره و دلگیر

چهره ها  در میان چادرها

همچو ارواح پای در زنجیر

جوی خشکیده همچو چشمی کور

خالی از اب و نشانه ی او

مردی اوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانه ی او

گنبد اشنای مسجد پیر

کاسه های شکسته را می ماند

مومنی بر فراز گلدسته

با نوایی حزین اذان می خواند

می دویدند از پی سگها

کودکان پا برهنه سنگ به دست

زنی از پشت معجری خندید

باد ناگه دریچه ای را بست

از دهان سیاه هشتی ها

بوی نمناک گور می امد

مرد کوری عصا زنان می رفت

اشنایی ز دور می امد

در انجا گشوده گشت خموش

دستهایی مرا به خود خوانندند

اشکی از ابر چشمها بارید

دستهایی ز خود مرا راندند

روی دیوار باز پیچک پیر

موج می زد چو چشمه ای لرزان

بر تن برگهای انبو هش

سبزی پیری و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسید

در کامین مکان نشانه ی اوست

لیک دیدم اتاق کوچک من

خالی از بانگ کودکانه ی اوست

از دل خاک سرد ایینه

ناگهان پیکرش چو گل رویید

موج زد دیدگان مخملی اش

اه در وهم هم مرا می دید

تکیه دادم به سینه ی دیوار

گفتم اهسته این تویی کامی

لیک دیدم کز ان گذشته ی تلخ

هیچ باقی نمانده جز نامی

عاقبت خط جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار الود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ

شهر من گور ارزویم بود

خسته ام از این کویر

دردها من جامه نیستند تا زتن درآورم 

چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن درآورم 

نعره نیستند تا زنای جان برآورم 

دردهای من نگفتنی ست 

دردهای من نهفتنی ست 

خسته ام از این کویر 

از این کویر کور پیر 

این هبوط بی دلیل 

این سقوط ناگزیر 

آسمان بی هدف  

بادهای بی طرف

ابرهای سر به راه 

 بیدهای سر به زیر 

خسته ام از این کویر....

تصویری داشتم

خیال کردم که در ساحل دریا با خدا قدم می زنم. در آسمان تصویری از زندگی خود دیدم همه جا دو رد پا دیدم یکی از آن من و دیگری جای پای خدا بود. وقتی در آخرین تصویر زندگی ام به روی شنها نگاه کردم دیدم که گاهی فقط یک ردپا می بینم دریافتم که اینها در سخت ترین مواقع زندگی ام بوده برای رفع ابهام از خدا پرسیدم: خدایا فرمودی که اگر به تو ایمان آورم هرگز تنهایم نخواهی گذاشت چرا در سخت ترین مواقع زندگی ردپایی از تو نمی بینم؟! چرا در آن اوقات رهایم کردی؟! فرمود: فرزند عزیزم تو را دوست دارم و هرگز تنها نگذاشته و نخواهم گذاشت.اگر در سخت ترین اوقات فقط یک ردپا می بینی آن ردپای من است که تو را به دوش کشیده ام.

نشناختی

یک شبی مجنون نمازش را شکست        

بی وضو درکوچه لیلا نشست 

عشق آن شب مست مستش کرده بود   

 فارغ از جام الستش کرده بود 

سجده ای زد درلب درگاه او                    

پر ز لیلا شد دل پر آه او 

گفت:یارب از چه خارم کرده ای؟              

بر صلیب عشق دارم کرده ای 

جام لیلا را به دستم داده ای                   

وندر این بازی شکستم داده ای 

نشتر عشقش به جانم می زنی              

دردم از لیلاست آنم می زنی 

خسته ام زین عشق دل خونم نکن           

من که مجنونم تو مجنونم نکن 

مرد این بازیچه دیگر نیستم                    

 این تو و این لیلای تو من نیستم 

گفت ای دیوانه لیلایت منم                     

در رگ پیدا و پنهانت منم 

سالها با جور لیلا ساختی                     

من کنارت بودم و نشناختی 

عشق لیلا در دلت انداختم                     

صد قمار عشق یکجا باختم 

کردمت آواره صحرا نشد                         

گفتم عاقل می شوی اما نشد 

سوختم در حسرت یک یاربت                   

غیر لیلا برنیامد از لبت 

روز و شب او را صدا کردی ولی                

دیدم امشب با من گفتم بلی 

مطمئن بودم به من سرمیزنی                 

 در حریم خانه ام در میزنی 

حال این لیلا که خارت کرده بود                 

درس عشقش بیقرارت کرده بود 

مرد راهش باش تا شاهت کنم                 

صد چو لیلا کشته در راهت کنم